دلگشا

اجتماعی، فرهنگی ، سینمایی

دلگشا

اجتماعی، فرهنگی ، سینمایی

فرصت رشد و شکوفایی

نگاهی به فیلم کشند قرمز ساخته ایمان و احسان رضایی



فرصت رشد و شکوفایی تمیز شدن یک کشور به دستور یک ژنرال ، فرصت مهاجرت یک پلنگ به جمال احمد برای کم شدن غذایش به دست انسان ، فرصت رشد و شکوفایی یک شکارچی برای یک شکار ، فرصت رشد پنکه و کولر اوجنرال از گرمای زیاد ، فرصت رشد بازارها از پاهایی که دیگر به دریا نمیروند ، فرصت رشد یک پالایشگاه به جای یک روستا برای نفت و پول و ثروت ملی ، فرصت زیاد شدن انواع مارک ها و برندها ، از بین رفتن یک سینما برای شکل گیری بازارها. نقطه مشترک همه اتفاق ها همین فرصت رشد شکوفایی است. فرصت آلوده کردن دریا از طریق به آب دادن پس آبهای صنعتی و سرازیر شدن فاضلاب های شهری به دریا ها و شکل گیری پدیده ای به نام کشند قرمز ، فرصت رشد شاعر و ترانه سرایی به نام ابراهیم منصفی همان معبد هندو ها و در آخر فرصت شکل گیری یک رویا ، رویایی که در آن معبد هندوها تبدیل میشود به بازار هندی ها و فروشنده محبوب راوی که در آنجا جوراب هفتگی او را میفروشد.

این ها همه و همه داستان فیلم مستند کشند قرمز است که راوی آن را تعریف میکند . راوی ناآشنا آشنایی که بچه همین شهر است. فیلمی حاصل خلاقیت دو برادر است  که از سوژه مهمی چون پدیده کشند قرمز به جای جمع آوری تحقیقات و مصاحبه های خسته کننده( که حوصله مخاطب را سر میبرد ) در مورد چگونگی شکل گیری کشند به شباهت آن با همه اتفاق های پیرامون این دوران و این شهر پرداخته اند. اتفاق هایی همچون شکیل گیری بازار های متعدد و تغییر چهره شهر به یک بازار شلوغ ، بزرگ و مدرن. شهری مملو از چراغ های راهنمایی که همه به رنگ قرمز هستند (همچون کشند) و یوسف جمال شکارچی کارکشته که از بین همین چراغ ها و خیابان ها به دنبال پلنگ است و پلنگی که میابد همان تلویزیون است . تلویزیون نماد تکنولوژی و تغییر زندگی ، دشمن بزرگی که هیچ شکارچی و هنرمند و سینماگری به این راحتی حریف آن نمیشود. این یک حقیقت تلخ است.



فرم فیلم به صورت یک روایت اول شخص است که راوی بار تعریف همه تصاویر فیلم را به دوش میکشد (گاهی موسیقی به کمکش میاید) و اوست که وظیفه اصلی پیوند بین تصاویر را بر عهده میگیرد و بدون وجود این راوی تصاویر به تنهایی برای مخاطب معنای واحدی نمی یابند. برعکس برخی از دوستان ، این را نقطه ضعف این فیلم نمیدانم بلکه برعکس نقطه قوتی است که این دو موضوع (سخنان راوی و تصاویر ) همدیگر را تکمیل کرده و موجب شکل گیری یک اثر خلاق میشوند. و الحق صدای گیرای راوی (امین امیری) در شکل گیری این توازن نقش پررنگی دارد. به شخصه این صدای نیمه لرزان (که مناسب سرودن شعر است) را به صدای محکم معمول فیلمهای مستند ترجیح می دهم.


موسیقی که در این فیلم دیگر عنصری است که وظیفه پیوند بین تصاویر را بر عهده دارد و در تمامی مدتی که راوی خاموش است پخش میشود. تعدد انتخاب های موسیقی تا حدودی یکپارچگی فیلم را از بین میبرد و با اینکه موسیقی های انتخاب شده بر روی تصاویر مناسب به نظر میرسد ولی ریتم فیلم را آشفته میکند. البته نمیتوان از گوش نواز بودن موسیقی های انتخاب شده به راحتی گذر کرد.


مهمترین ایرادی که از نظر من میتوان به فیلم گرفت وجود دو سکانس نا همخوان با فیلم است که هر چند سعی شده تا حدودی این دو را با فیلم همخوان کرد ولی برادران رضایی در این کار مانند بقیه سکانس های موفق فیلم چندان موفق نبوده اند. یکی سکانس شلوغی خیابان ها قبل از انتخابات است که بع عنوان مثالی از شلوغی شهر به فیلم پیوند خورده است و دیگری سکانس عنوان بندی فیلمی از حسن بنی هاشمی است که این را فقط ادای دینی به این استاد سینمای هرمزگان میدانم تا یک سکانس از فیلمی مستند در مورد پدیده کشند قرمز.


و نکته آخر اینکه برادران رضایی در این فیلم انتظار علاقه مندان سینمای هرمزگان را برای فیلم بعدیشان بالا برده اند ولی تنها افسوس که باقی میماند دیده نشدن این فیلم بر پرده و عدم اکران عمومی آن است. هر جند بار و با هر دقتی که با تلویزیون و مانیتور های کامپیوتر این فیلم و یا هر فیلم دیگری را ببینیم نمیتوان با یک بار دیده شدن آن بر پرده جادویی سینما مقایسه اش کرد. مسلماً  بسیاری از زیباییهای این فیلم به دلیل عدم اکرانش بر پرده هدر رفته است.

سالاد نهار (قسمت سوم)

سالاد نهار (قسمت سوم)

رسیدم به کتابفروشی مورد علاقه ام خوارزمی، ولی اونجا هم دیگه مثل گذشته بهم حال نمیده. تو قفسه ای که همیشه کتابهام رو اونجا پیدا میکنم نسبت به دفعه پیش هیچ تغییری نکرده بود . هنوز هم همون کتاب قطور "ابله" داستایوفسکی بزرگ کنار "بار هستی " کوندارا چیده شده بود. انگار از چند ماه پیش که آخرین بار اومده بودم اینجا هیچ کس دست به این قفسه نزده بود. بی خیال کتاب و کتاب خریدن شدم.

تو مسیر چهار راه ولیعصر تا اینجا از کنار سینما "سپیده" گذشته بودم ولی انقدر فکرم مشغول بود که یه نگاه کوتاه هم به پرده اکرانش نکرده بودم ببینم چه فیلمی داره پخش میشه. قبل از این امکان نداشت از جلو سینمایی بگذرم و نیم نگاهی به پرده اکرانش نداشته باشم. همیشه از حس غافلگیری دیدن فیلم روی پرده سینما لذت میبردم. با خودم گفتم بر میگردم و هر فیلمی که بود بدون توجه به اینکه چه فیلمیه میبینمش. مسابقه بخت گذاشته بودم با خودم. دعا دعا میکردم بختم بلند باشه و فیلم خوبی ببینم. مثل برق و باد خودم رو رسوندم به سینما سپیده. فیلم " شبهای روشن " بود. از کارگردانش فیلمی ندیده بودم و اصلاً شناختی ازش نداشتم ولی درباره فیلم تو مجله یکم خونده بودم. البته فقط یکم چون هیچ وقت دوست ندارم مطلبی درباره فیلمی که هنوز ندیدم بخونم. ازش تعریف شده بود. شروع سانسش ساعت 2 بود. و یک ساعت وقت اضافه داشتم. بلیط رو خریدم و رفتم تو سالن انتظار سینما . یادم میاد اولین فیلم با سیستم دالبی زندگیم رو تو این سینما و دیده بودم و چه فیلمی بود. "اینک آخر الزمان "  فرانسیس فورد کاپولا . چه چیز عجیبی بود ، همه اش صحنه های جنگ و صداهای طبیعی خمپاره و گلوله که از پشت و چپ و راست بیرون میومد. یه بار دیگه به این نتیجه رسیده بودم که غول تکنولوژی خیلی هم چیز بدی نیست.

یک ساندویچ کالباس و یک نوشابه از بوفه خریدم و سعی کردم انقدر خوردنشون رو طولانی کنم تا فیلم شروع بشه. وقتی اعلام کردن که میتونیم بریم تو سالن هنوز نوشابه ام تموم نشده بود. برای منی که همیشه غذا خوردنم سریعه و بیشتر  از ده دقیقه طول نمیکشه وقت تلف کردنم با این ساندویچ و نوشابه در نوع خودش بی نظیر بود. سالن خلوت بود . طبیعی هم بود. کمتر کسی ساعت دو بعد از ظهر یه روز وسط هفته میاد سینما فیلم ببینه . تو ردیفی که من نشسته بودم غیر از یه دختر پسر که اون ته ردیف بودن کس دیگه ای نبود. تبلیغات تموم شد و چراغها برای شروع فیلم خاموش.

هنوز عنوان بندی پایانی به همراه موسیقی فیلم تموم نشده بود که چراغ های سینما روشن شد و همون تعداد کم تو سینما هم راه افتادن سمت درب خروج. همیشه این سوال برام مونده که چرا هیچکی تا انتها فیلم رو نمیبینه. مگه این موسیقی و عنوان بندی پایانی رو کارگردان بیچاره برای ما نساخته؟ هیچ وقت این درست نمیشه .

فیلمش اما عالی بود. بخت بهم در این مورد چشمک زده بود. خیلی وقت بود یه فیلم خوب که روم تاثیر داشته باشه اونم به صورت کاملاً اتفاقی ندیده بودم و جالب اینکه با حال و هوای امروز من که همه اش تو کتابفروشی ها سرک کشیده بودم یه تطابق جالبی داشت. مخصوصاً که اقتباسی بود از یکی از داستانهای استاد قلم داستایوفسکی.

ساعت شده بود چهار بعد از ظهر و دیگه به هیچ غیر از رسیدن به خونه فکر نمیکردم. گردش روز تنهاییم کافی بود. دلم میخواست لم بدم روی مبل و یه چای تازه دم بخورم. ولی تا رسیدن به پی کی هنوز باید کلی مسیر میرفتم علاوه بر اینکه ترافیک هم تو این ساعت بیداد میکنه.

نفهمیدم چطور خودم رو رسوندم به ماشین. موبایلم از 21 تماس بی پاسخ و 6تا اس ام اس خبر میداد که بیشترش از طرف مامان بیچاره بود که نگران شده بود. زنگ زدم و از نگرانی درش آوردم البته با غر های فراوان که پیه اش رو به تنم مالیده بودم .

وقتی رسیدم تو کوچه مون هوا داشت تاریک میشد. از میوه فروشی سر کوچه ته مونده کاهو و خیار و بقیه اوامر مادر گرام رو (که عجیب هم پلاسیده بودن) خریدم وراهی خونه شدم.

سالاد نهار قسمت دوم


از نشریاتی سر چهارراه ولیعصر مجله "فیلم نگار" خریدم . روی یکی از نیمکت های سنگی دور تاتر شهر نشستم و مشغول ورق زدن مجله محبوبم شدم. همیشه تا یه مجله میگیرم تند تند از اول تا آخرش رو تیتر وار ورق میزنم. حتی از صفحه های تبلیغاتی اول و آخر و وسطش (که حجم زیادی از اونو در بر میگیره) هم نمیگذرم و همه رو یه نگاهی میندازم. وقتی عملیات اولین برخوردم با مجله تموم شد راه افتادم سمت انقلاب. از زمان خیلی دور وقتی تازه خوندن و نوشتن یاد گرفته بودم ، خواهر بزرگم (استاد اول) منو با خودش تو این خیابون میکشوند. خوره کتاب بود. به محض این که تابستون ها میومدیم تهران ( که همه تابستون های عمرم رو شامل میشه) ، اگه روز اول جور نمیشد روز دوم میومدیم اینجا. اصرار داشت حتماً منو با خودش بیاره. میگفت: "میخوام از همین حالا بسازمت.". حالا شوهر کرده و فکر نکنم غیر از گاهی روزنامه چیز دیگه ای بخونه. میگه هدر رفته. ولی همین اجبار اون بود که منو که هنوزم که بیست و پنج سال از عمرم میگذره میکشونه اینجا.

ساعت شده بود یازده و خبری از هیچ تماس یا اس ام اسی نبود. حدس زدم که شاید تو حالت سکوته ولی اصلاً نبود. جا گذاشته بودمش. احتمالاً تو ماشین. پس کلاً ارتباطم با دنیا خودم قطع شده تا وقتی برگردم سراغ پی کی. اما حس خوبی دارم. خیلی وقت ها ازش خسته میشم  و دلم میخواد بکوبمش به دیوار. از زنگش متنفر میشم. با اینکه بهترین موزیک هایی که دوست دارم رو میذارم روش بازم بعد از یه مدت نسبت به همون موسیقی مورد علاقه حساسیت پیدا میکنم. حالا که نیست راحتم. رها و آزاد تو یه دنیا شلوغ .

رسیدم به اولین کتابفروشی ، از اون مغازه هایی که کتابها رو بدون هیچ نظمی از کف زمین تا سقف چیدن . فقط بالی ستونش نوشته مثلاض رمان یا دانشگاهی. لذت میرم که از همون پایین شروع کنم یک به یک عنوان کتاب ها رو خوندن و گاهی هم یکیش که معلوم نیست چیه در بیارم و دوباره بذارم سر جاش. بار ها شده یه شاهکار هایی اون گوشه ها پیدا کنم که تا مدتها تو ذوق نگهم داره.

اما تو این کتابفروشی چیز خاصی پیدا نکردم که جذبم کنه.

بازم پیش رفتم سمت میدان انقلاب، کم کم تراکم مغازه هاش داره بیشتر میشه . هر از گاهی تو بعضی هاشون سرک میکشم ولی چیز قابل توجهی پیدا نمیکنم. باید برم همون کتابفروشی همیشگی. همونی که بار ها و بارها ازش شاهکارهای کتابخونه شخصیم رو خریدم. دیگه به هیچکدوم از مغازه ها نگاه نکردم و با قدم های تند خودم رو رسوندم به خوارزمی....

ادامه دارد.............