دلگشا

اجتماعی، فرهنگی ، سینمایی

دلگشا

اجتماعی، فرهنگی ، سینمایی

پازلی به نام فیلم "شبانه روز"

یکی از معدود اتفاق های سال های اخیر دیدن یک فیلم خوب تو سینما شهرمان است. البته بی انصافی است که بگوییم این اتفاق قبل از این نیافتده ولی به ندرت پیش می آید. "شبانه روز" یکی از این خوب ها بود. (البته یک فیلم خوب از دیدگاه من نگارنده این مطلب.)


فیلم " شبانه روز "در ابتدا یک پازل کاملن به هم ریخته بود. پازلی که به کمک ذهن مخاطب ، فیلمنامه و تدوین در آخر کامل میشود. روش های تکمیل پازل متفاوت است گاهی از یک گوشه شروع میشود و گاهی از از چند گوشه همزمان پیش میرود و در آخر به هم متصل شده و تصویر کامل میشود.

این فیلم هم از نوع دوم بود ، چهار داستان موازی را بدون هیچ ارتباطی برایمان تعریف میکند. چهار داستان از زندگی روزمره سه زن و یک مرد نقاش. اگر کل فیلم را به شکل یک پازل مستطیل تصور کنیم و هر داستان از یک گوشه شروع شود داریم :


1. گوشه بالا پازل سمت راست فوژان (مهناز افشار): دختر نسبتن مرفه ، طراح لباس ، قرار ازدواج خود را با پسر عمه ای که پنج سال منتظرش بوده به هم میزند ، از مراسم عروسی خود با آن مرد دیگر فرار میکند و تصویر وفتی تکمیل میشود که میفهمیم سرطان داشته و دیگر دوماه بیشتر زنده نیست. قصدش از این کار تجربه عشق قبل از مرگ است. 


2. گوشه پایین پازل سمت راست مهتاب (نیکی کریمی) : زنی باردار ، عاشق و شاعر مسلک ، با مادری مریض شکست خورده در ازدواج اول ، حالا شوهری آرمانی دارد وضع خوب، خطاط و حافظ اشعار که فقط دو روز هفته خانه است . پازلش تکمیل میشود با حضور زن روزهای دیگر هفته شوهر آرمانیشدرب خانه زمانی که سر و صورتش نقش اشعار با خط خوش بسته است. خوشبختی مهتاب واهی بود. 


3. گوشه پایین پازل سمت چپ حوراء (مهتاب کرامتی) هنرپیشه ای که فیلم تاریخی بازی میکند و همبازیش (محمد رضا فروتن) به او عشقی پنهان دارد. افسرده است و سردرگم. دردلش با دوستش (ستاره اسکندری) نشان از نارضایتی اش از زندگی است ، داستانش تکمیل میشود با افشا شدن حضور زن دوم شوهر پولدار ولی سردش (پارسا پیروزفر) . زن دوم شوهرش در همسایگیشان زندگی میکند.


4. گوشه بالا پازل سمت چپ سیاوش (حامد بهداد) : نقاش سالخورده ای که یک روز در میان قهوه را خودش دم میکند و پای تعریف خواب شب پیش زنش مینشیند ، وابستگی اش به حضور زنی که سالها عاشقش بوده موجب نابودی اش میشود ولی با نجات زن در خیابان افتاده ای که حافظه اش را از دست داده و نزد خودش آوردنش به زندگی باز میگردد. پازل این قسمت وقتی تکمیل میشود که معلوم میشود این زن حافظه اش عیبی ندارد ، باید برگردد به زندگی تاریکش و باز سیاوش تنها میشود . قرص مسکن جواب گوی لحظه ای کوتاه است.


نقطه اتصال 1 و 2 : هدیه ماهگرد ازدواج مهتاب و شوهرش تابلو فوژان است.

نقطه اتصال 1 و 3 : گره داستان فوژان -اقرارش به نامزد اول در مورد بیماری سرطانش- در همان رستوران و همان لحظه ای  باز میشود که همبازی حوراء پرده از ازدواج پنهانی شوهر وی بر میدارد.


نقطه اتصال 1 و 4 : دوست صمیمی و همدم فوژان همان شاگرد با استعداد سیاوش است.


نقطه اتصال 2 و 3 : مهتاب و حوراء هر دو بدون اطلاع همسر یک نفر هستند. مردی که به هر دو خیانت کرده است.


نقطه اتصال 2 و 4 : شاید تنها موردی که اتصالی در فیلمنامه برای آن پیدا نشد این دو قسمت پازل بود ولی از لحاظ تنهایی این دو آدم که عشقی واقعی به همسر شان داشتند به محض از دست دادن آنها شیرازه زندگیشان پاره شد. 


نقطه اتصال 3 و 4 :فیلمنامه ای که به حوراء پیشنهاد شده برای بازی "شبانه روز" داستان زندگی سیاوش (سیاوش کسرایی از بزرگان هنر نقاشی ایران) است .


وقتی از روی کنجکاوی در جاهای مختلف نظراتی را بر این فیلم میخواندم بیشترین مورد انتقادی که بر فیلم وارد میشد اشکال فیلمنامه و بر هم ریختگی داستان ها بود ، ولی از دید من این نقطه قوت فیلم محسوب یشد. البته فیلم بدون اشکال هم نبود بازی ضعیف فرزان اطهری در نقش فرزان به شدت توی ذوق میزد و بعضی از سکانس های به شدت اغراق شده (مانند سکانس ایستگاه راه آهن قسمت سیاوش که همه با چادر های سیاه به سمت قطار میرفتن) فیلم را نا همخوان کرده بود. ولی نمیتوان به راحتی از کنار فیلمبرداری فوق العاده و قاب های زیبا این فیلم گذشت . حرکت دروبین های سکانس رستوران  که در آن از دو اپیزود فیلم گره گشای میشد سکانس بی نظیری ساخته بود.

 

نکته ای که در پایان حتمن باید به آن بپردازم این است که اگر از فیلمی بعد از انتها فیلم لذت نبردیم هیچ نقد و نوشته و تحلیلی نمیتواند راضیمان کند که آن یک فیلم خوب بوده است. من از این فیلم لذت بردم و خواستم نظرم را بنویسم. قصد قانع کردن هیچ یک از منتقدان به فیلم را نداشتم. 


 برای دوستان ساکن در بندرعباس گفتن این نکته لازم است که اگر فیلم را ندیده اند با وجود این مسئله که این فیلم مخاطب خاص خود را دارد و فروش زیادی نمیکند بعید میدانم بیشتر از یک هفته روی پرده بماند.

اگر مایلید فرصت دیدنش را از دست ندهید که حتی منتقدان این فیلم هم بر این نکته که فیلم ارزش یک بار دیدن را دارد اذعان دارند.






 

مجله اینترنتی «اثر هنرمند» منتشر شد


سر دبیر :مرتضی نیک نهاد


کار نامه:مدیریت وبلاگ سی سی یو سینما ، مسئول صفحه آخر مجله ندای جوان ، سر دبیر مجله ارمغان بندر (فقط یک شماره که تا جای که اطلاع دارم پر خواننده ترین شماره آن بود) .

او که خود را بیشتر فیلمساز میداند تا یک روزنامه نگار ولی احساس دین به اطلاع رسانی و پرورش فرهنگ نقد پذیری (با وجود وضعیت فعلی رسانه ای ایران) موجب شده که بارها در این مسیر تلاش کند. و این بار با یک مجله اینترنتی. امید است ماندگار و مفید باشد.


در این شماره میخوانید :


 1. خرمی:نیاز های مردم اهمیتی ندارد. (مصاحبه با محمدنور خرمی از اساتید تلویزیون )

 2. بی اثر نمیشود هنرمند (مرتضی نیک نهاد)

 3.یک نوستالژی معاصر! (موسا عامری پور)

 4.بلد نیستید فیلممان کنید (صدیقه طاهری)

 5.سینما روزنامه نیست (احسان رضایی)

 6.ماجرای آوینیون (بهروز عباسی دشتی)

 7.حقیقت تلخ صادقانه (موسی بلبله)


 


کنجکاوی من و تپه سیمان

اول راهنمایی که رفتم مدرسه جدید بود همه چی برام. مدرسه مون دور افتاده آخر شهر بود. هنوز داشتن میساختنش که از ترس اینکه آموزش پرورش نگیردش ازشون ما رو فرستان وسط ساخت و ساز و مصالحی که همه جا دپو بود.

با هیچکی هنوز دوست نشده بودم . یه نفر بود تو کلاس که ازش خوشم میومد ، گنده ترین هیکل کلاسو داشت و با اون هیکل نسبتن بزرگش خوش برخورد و خوش صحبت بود. به نظرم برا رفاقت بهترین گزینه بود.

یه روز یه تریلی سیمان پشت دیوار دفتر خالی کردن ، پاکتی نبود سیمان فله بود و یه تپه سیمانی درست شده بود. دیدم زنگ تفریح بچه ها پاشون رو میذارن تو سیمانه و مثه باتلاق میره پایین جالب بود برام. سوالی که پیش اومده بود این بود که اگه یکی از اون بالا بیافته تو سیمانا کاملن غرق میشه یا نه!

داشت زنگ میخورد که دوست جدید هیکل گنده ام رو صدا زدم که میخوام یه چیز مهم نشونت بدم. بردمش اون بالا و صاف پرتش کردم تو سیمانا! تا گردن رفت تو بیچاره. حالا هر چی دست . پا میزد نمیتونست بیاد بیرون. مرده بودم از ترس ، زنگ خورده بود و هیچکی هم تو حیاط نبود ، نمیتونستم هم بهش کمکی بکنم. ناظم اومد و گفت چرا نمیری سر کلاس گفتم فلانی افتاده تو سیمان! (جرات گفتن انداختمش تو سیمان رو نداشتم). با یه نهیبی گفت تو برو سر کلاس خودم یه کاریش میکنم.

تو کلاس نشسته بودم و  از استرس داشتم میمردم. نیم ساعت بعد با سر وضع آشفته اومد تو. از خجالت آب شده بودم. به کسی هم نگفت بیچاره و سال ها بهترین دوستم بود و هنوزم هست گرچه خیلی وقته ازش خبر ندارم.

رسم خود نهاده

هر روز بعد از کار روزانه که بخونه میومد باید یه شاخه گل رز قرمز هم میخرید و تقدیم میکرد به همسر عزیزش. این رسم رو خودش از همون اول آشنایی بنا کرده بود ،از همون گل فروشی روبروی دانشکده.

ولی یک روز وقتی اومد خونه گل نخریده بود.

ششماه بعد طلاق گرفتند.



پ ن : دقیقن بعد از 8 ماه و 15 روز باز این وبلاگ آپ شد. تو این مدت شرمنده خیلی از دوستان بودم که پیگیر بودن. امیدوارم که از حالا همیشه آپ بشه.